درخت بادام
دیگر وارد خراسان شده بودند. نیشابور و مرو از مهم ترین شهر های خراسان بودند. کاروان باید به نیشابور می رفت و بعد راهی مرکز حکومت مامون یعنی مرو می شد. نیشابور اولین شهری بود که در منطقه ی خراسان در مسیر راه امام قرار داشت.
کاروان کم کم به نیشابور نزدیک می شد. آن روز شهر حال و هوای دیگری داشت. مردم از ساعت ها قبل جلوی دروازه ی شهر رفته و منتظر بودند. همه، از کوچک و بزرگ با بی تابی به آن دورها چشم دوخته بودند بلکه گردو غبار کاروان را از دور دست ببینند…
شیخ ابو یعقوب مرد بزرگ شهر بود. همه به او احترام می گذاشتند. پیرمردی بودبا ریش بلند سفید. او با همانسن و سال برای استقبال از امام، از شهر بیرون رفته و منتظر بود.
بالاخره از آن دور ها کاروانی را دیدند که آرام آرام گویی همسو به خورشید پیش می آمد. صدای شادی و فریاد جمعیت از هر طرف شنیده می شد. کاروان جلو و جلوتر می آمد. ابو ضحاک وقتی آن جمعیت را دید ترس برش داشت، ولی در آن شرایط و آن همه هوادار نمیتوانست کاری بکند…
ابو یعقوب جلو رفت. به امام خوشامد گفت. بعد هم خودش افسار شتر امام
52
را بهدست گرفت و بهطرف شــهر به راه افتاد. “شیخ محمد طوسی” هم آمده
بود. او هم از بزرگان شهر بود. شیخ محمد در کنار شتر امام پیاده راه میرفت.
بعضیها از خوشــحالی گریه میکردند و برخی دیگر با صدای بلند امام را
صدا میکردند. عدهای سعی داشتند هر طور شده خودشان را به جلو برسانند
و امام را ببینند. از هر طرف صدایی به گوش میرسید:
ـ فرزند پیامبر… خوش آمدی…
ـ شهر نیشابور را معطر کردی…
ـ درود بر فرزند پیامبر…
از دروازهی شهر گذشتند و وارد شهر شدند.
از طرف دیگر در گوشــهای از شهر، “بیبی پسنده” سخت در تبوتاب بود.
او پیرزنی بود که شــب قبل خواب عجیبی دیده بود. طوریکه دیگر نتوانست
بخوابد. همانموقع بلند شــد، وضو گرفت و نماز خواند. خدا را شکر کرد. بعد
هم دســت به کار شد. خانه را آب و جارو کرد. غذاهای جورواجور و خوشمزه
پخت. باغچه را آبپاشی کرد.
زن همســایه صبح زود داشت برای اســتقبال و دیدار امام از خانه بیرون
میرفــت. گفت: »بیبی پســنده مهمــان داری؟ خانه را مثل دســتهی گل
کردهای…«
بیبی گفت: »بله… یک مهمان خیلی عزیز…«
زن همسایه گفت: »مگر چه کسی میخواهد بیاید؟«
بیبی پسنده گفت: »حاال خودت میبینی…«
زن که خیلی عجله داشت، گفت: »نمیآیی به دیدار امام برویم؟ بیا کمکت
کنم با هم برویم… میدانم پاهایت خیلی درد میکند.«
بیبی گفت: »نه… خیلی ممنون… تو برو… خدا به همراهت…«
53
زن، دیگر چیزی نگفت و رفت. بیبی هم با ذوقوشــوق مشغول کارهایش
شد. هنوز کارهای زیادی مانده بود تا انجام دهد…
خداخدا میکرد خوابش تعبیر شود.
امام در شــهر نیشابور بود. همه او را به خانهشان دعوت میکردند. هرکسی
میخواست امام مهمان او باشد، ولی امام از همه تشکر میكرد و میرفت. رفت
و رفت. از چندتا کوچه گذشــت تا به خانهی بیبی پســنده رسید. در باز بود.
جلوی خانه آبپاشی شده بود. بیبی با چارقد سفیدش جلوی در ایستاده بود.
وقتی امام را دید، اشک از چشمانش جاری شد. با صدای لرزانی گفت: »خوش
آمدی ای فرزند پیامبر.«
بعد سرش را رو به آسمان کرد و گفت: »خدایا تو را شکر… باالخره دعاهایم
مستجاب شــد و امام را دیدم… میدانستم خوابم تعبیر میشود.« و قطرههای
اشک شوق از گونههای پرچینوچروکش پایین چکید.
امام در خانهی بیبی پســنده ماند. فــردای آن روز هم به باغچهی کوچک
بیبی رفت و درخت بادامی کاشــت. درختی که بعدهــا بادامهای زیادی داد.
مردم به خانهی بیبی میآمدنــد و برای تبرک از درخت، بادامی میچیدند و
میرفتند…
بیبی پســنده دائم چشــمهایش را میمالید. فکر میکرد خواب میبیند.باورش نمیشد که هم امام واقعا در خانه ی اوست هم به بزرگترین آرزوی زندگیاش رسیده است.
خبر آمدن امام به احمد رســید. مردی که نمیتوانست حرف بزند. یک روز او با قافلهای برای تجارت از خراســان بیرون رفته بود. میخواســت به کرمان بــرود. در کوههای کرمان دزدهایی منزل کرده بودند. آنها به قافله زدند. احمد
را که مال زیادی داشــت، پیش خودشان نگه داشتند. او را عذاب دادند. انواع و اقســام شکنجه ها کردند. میخواستند پول بیشتری از او بهدست آورند. او را وسط برفها گذاشتند. دهانش را پر از برف کردند و دست و پایش را بستند.
احمد دیگر امیدش را ازدست داده بود. اوکه دیگرپولی نداشت. نمیدانست از جانش چه میخواهند. چطور میتوانست پول بیشتری به آنها بدهد. بالاخره یکــی از زنان راهزنان به او رحم کرد. پنهانی دســت و پایش را باز کرد. احمد هم توانســت فرار کند، ولی دهان و زبانش در اثر آن شکنجهها آسیب زیادی دید. طوری که دیگر نمیتوانســت حرف بزند. احمد یک شب خواب عجیبی دید. عرقکرده از خواب برخاست و به فکر فرو رفت. در عالم خواب کسی به او
میگفت: ((پسر رسول خدا به خراسان آمده است. برو و مشکلت را به او بگو. از او بخواه دارویی به تو بدهد که شــفا یابی و دوباره بتوانی حرف بزنی.)) بعد هم دید که نزد امام رفته اســت. هر طوری بود مشکلش را به امام گفته است. امام گفت: ((زیره و آویشن و همچنین نمک را بگیر و بکوب. روزی دو یا سه مرتبه
توی دهانت بریز. بعد از مدتی خوب میشوی.))
احمد نفس عمیقی کشــید. همانطور که بــه خوابش فکر میکرد، گفت:((این یک خواب است… فقط یک خواب… فکر نمیکنم حقیقت داشته باشد.))
او شــنیده بود که امام به نیشابور آمده است و فکر کرد: »حالا که امام در نیشابور است، بهتر است به آنجا بروم و از خودشان بپرسم.«
پس به راه افتاد و رفت. به دروازهی شهر رسید و داخل شد. هم میخواست مشــکلش را بگوید و هم اینکه امام را ببیند؛ پس رفت و رفت. به او گفتند که امام در مســجد است و میخواهد نماز بخواند. جمعیت موج میزد. نماز خواند
و سپس نزد امام رفت. با اشاره و کلمههای نامفهوم مشکلش را گفت.
امام سری تکان داد و گفت: »خوب فکر کن… مگر در خواب چیزهای الزم
را نگفتــم؟! مــواد الزم را تعلیمت ندادم؟! برو و از همــان چیزهایی که گفتم
استفاده کن!«
احمد حیرت کرد. هنوز انگار خوابش را باور نمیکرد. باز با اشاره و زحمت
از امام خواســت تا مواد الزم را بگوید. امام گفت: »زیره و آویشــن و نمک را
بگیر و بکوب. روزی دو یا ســه بار آن را در دهانت بریز. به خواست خدا خوب
میشوی.«
احمد از امام تشــکر کــرد. متحیر بود و راضی. مقــام و ابهت امام برایش
باورکردنی نبود. رفت وهمانروزکاری راکه امام گفته بود، انجام داد. میگفتند
ً توانست حرف بزند و همیشه دعاگوی امام بود.
بعدا
امام در نیشابور به محلهی “فوزا” رفت. ایشان به نظافت و پاکیزگی اهمیت
زیادی میداد. برای همین دســتور داد حمامی در آنجا بســازند. چشمه ای در
آنجــا بود که آنقدرها تمیز نبود. گفت کــه آن را الیروبی کنند و همچنین
دستور داد کنار آن حوضی بسازند. اینطوری آب، داخل حوض میشد و مردم
راحت تر از آن اســتفاده میکردند. گفت که پشت آن حوض محل نماز باشد.
وقتی حوض ساخته شد، خودش از آن حوض وضو گرفت و نماز خواند.
کارهای زیادی انجام شــده بود. مردم خوشــحال بودند. نه فقط برای این
کارها، بلکه بیشــتر به این خاطر که امام در شهرشــان است: صورت ماهش را
میبینند، صدای گرمش را میشنوند، عطر تنش را میبویند، آهنگ قدمهایش
را در کوچه پس کوچه ها میشنوند و او را مهمان خود میدانند.
همه میگفتند: »کاش امام برای همیشه اینجا میماند…«
ولی ابو ضحاک آرام و قرارش را از دست داده بود. میترسید اصرار به رفتن
کند. دســت از پا خطا میکرد، شورش میشد. شلوغ میشد و ابو ضحاک اصلا
این را نمیخواست، ولی به راههای مختلف امام را تشویق به رفتن میکرد.
داستان درخت بادام از کتاب مسافر هشتم
نویسنده ی این کتاب:مژگان شیخی
نویسنده ی این داستان در وبلاگ: محیا آسیابانی
مدیر وبلاگ: خانم همایونی